جوک + لطیفه + خنده + سرگمی +
مطالب طنز + حکایت +جدیدترین جوکها + دلونشته ها + ترول های خنده دار

 

رئیس جمهور میادکرمون. مردم بهش میگن دلاور هسته ای :یه دود بگیر خسته ای

 




تاریخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط Mohammad

 

خوشبختی ما درسه جملهاست :

 

تجربه از دیروز،

 

استفاده از امروز،

 

امید به فردا

 

 

ولی

ما باسه جمله دیگر زندگی مان را تباه می کنیم :

 

حسرت دیروز،

 

اتلاف امروز،

 

ترس از فردا.

 

 




تاریخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط Mohammad

 



حکایت

مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی.
حکایت

یهودی از نصرانی پرسید: موسی برتر است یا عیسی؟ گفت: عیسی مردگان را زنده می کرد، ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد؛ عیسی در گهواره سخن می گفت، اما موسی در چهل سالگی می‌گفت: خدایا! گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند.
حکایت

مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد، خاموش نمی‌شد. گفت: خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم! مادر گفت: این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند!
حکایت

ابوالعینا بر سفره‌ای بنشست. فالوده‌ای برایش نهادند. مگر کمی شیرین بود. گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته‌اند.
حکایت

عربی را از حال زنش پرسیدند. گفت زنده است؛ و تا زنده‌است همچنان مار گزنده است.
حکایت

معاویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد. مردی دعوای کرد که او را بر سر خشم آورد. نزدش شد و گفت خواهم مادرت را به زنی به من دهی از آن که او رای بزرگ است! معاویه گفت: پدرم را نیز سبب محبت به او همین بود.
حکایت

پیر زالی با شوی می گفت: شرم نداری که با دیگران زنا می کنی و حال آن که ترا در خانه، چون من زنی حلال و طیب باشد؟ شوی گفت: حلال آری، اما طیب نه!
حکایت

کنیزی را گفتند: آیا تو باکره‌ای؟ گفت خدا از تقصیرم درگذرد! بودم!
حکایت

زن مزبد حامله بود. روزی به روی شوی نگریست و گفت: وای بر من اگر فرزندم به تو ماند. مزبد گفت: وای بر تو اگر به من نماند!
حکایت

پسرکی از حُمص (شهری است در سوریه) به بغداد شد و صنعت را پرسود یافت. مادرش او را برای مرمت آسیا به حمص خواند. پسر بدو نوشت که: گردش سرین در عراق، به از چرخش دستاس به حمص باشد.
حکایت

در رمضان نو خطی را گفتند: این ماه کساد باشد. گفت خدا یهود و نصاری را پاینده دارد!
حکایت

مردی نو خطی را دو درهم داد، و چون خواست درند گفت: از غرقی در گذر و به میان پای اکتفا کن. گفت: اگر مرا به اکتفا بودی دو درهم از چه رو دادمی؟ که پنجاه سال است تا در میان پای خود دارم!
حکایت

زنی نزد قاضی رفت و گفت: این شوی من حق مرا ضایع می‌سازد و حال آنکه من زنی جوانم. مرد گفت: من آنچه توانم کوتاهی نکنم. زن گفت: من به کم از پنج مرتبه راضی نباشم! مرد گفت: لاف نزنم که مرا بیش از سه مرتبه یارا نباشد! قاضی گفت: مرا حالی عجب افتاده است، هیچ دعوی بر من عرض نکنند مگر آنکه از کیسه من چیزی برود! باشد آن دو مرتبه دیگر را من بر گردن گیرم!!
حکایت

کسی مردی را دید که بر خری کُندرو نشسته. گفتش: کجا می‌روی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبه‌ام به مسجد رساند نیکبخت باشم!
حکایت

مردی را در راه به زنی زیبا می نگریست. زن گفتش: چندین مرا منگر که تو بر خیزد و دیگری از من کام گیرد.
حکایت

روباه را پرسیدند که در گریختن از سگ، چند حیله دانی؟ گفت: از صد فزون باشد؛ اما نیکوتر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد!
حکایت

شیخ بأرالدین صاحب مردی را با دو زیبا روی بدید و گفت: اسمت چیست؟ آن مرد گفت: عبدالواحد. یعنی بنده یکتا. گفت: تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بنده‌ام.
حکایت

روباهی عربی را بگزید. افسونگر را بیاوردند. پرسید: کدام جانورت گزیده؟ گفت سگی، و شرم کرد بگوید روباهی. چون به افسون خواندن آغاز کرد گفتش چیزی هم از افسون روباه گزیدگی بدان درآمیز!
حکایت

مردی در خم نگریست و صورت خویش در آن بدید. مادر را بخواند و گفت: در خمره دزدی نهان است! مادر فراز آمد و در خم نگریست و گفت: آری، فاحشه‌ای نیز همراه دارد!
حکایت

اسبی در مسابقه پیشی گرفت. مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستایی پرداخت. کسی که در کنارش بود گفت: مگر این اسب از آن توست؟ گفت: نه! لیکن لگامش از من است.
حکایت

مردی به زنی گفت: خواهم ترا بچشم تا دریابم تو شیرین‌تری یا زن من! گفت این حدیث از شویم پرس که وی من و او را چشیده باشد!
حکایت

غلامباره‌ای را گفتند چون است که راز دزد و زناکار نهان ماند، و تو رسوا گردی؟ گفت: کسی را که راز با بچه افتد، چون رسوا نگردد؟؟
حکایت

مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد، و می‌گفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای! یکی از حاضران گفت: ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟
حکایت

زنی شب زفاف تیزی بداد و شرمگین شد و بگریست. شوی گفت: گریه مکن که تیز عروس نشانه افزون نعمتی باشد. گفت: اگر چنین است تا تیزی دیگر رها کنم! شوی گفت: نی خاتون که انبار را بیش از این درنگنجد.

حکایت

ظریفی جوانی را دید که در مجلس باده‌گساری نقل بسیار با شراب می‌خورد گفت چنان که می‌بینم تو نقل می‌نوشی و شراب تنقل می‌کنی

حکایت

عربی با پنج انگشت میخورد او را گفتند چرا چنین می‌خوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید

حکایت

مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به د شنام رانی گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم

حکایت

ابوحارث را پرسیدند مرد هشتاد ساله را فرزند آید گفت آری اگرش بیست ساله جوانی همسایه بود

حکایت

مردی در خانه پیرزنی با او گرد آمده بود پیرزن در آن میان پرسیدش تازه چه خبر گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تمام پیرزنان را بگاند زن گفت به جان و دل فرمانبردارم او را دختری بود به گریه اندر شد و گفت ما را چه گناه باشد که خلیفه اندیشه ما نکند پیرزن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نباشد

حکایت

مردی را که دعوی پیغمبری می‌کرد نزد معتصم آوردند متعصم گفت شهادت می‌دهم تو پیغمبر احمق استی گفت آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شده‌ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد

حکایت

مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد


 




تاریخ: یک شنبه 29 بهمن 1391برچسب:,
ارسال توسط Mohammad

 

 

 
 
 
دعای سال 92 رسید :


یا احمدی نژاد یا مخرب النرخ و البازار ,

 

 

یا مدبر السختی والفشار , 

 

 

یا مسبب الزور و الاجبار , 

 

 

یا مخالف العشق و الحال ,   

یا پسته کیلویی 70 هزار ,   

یا گوشت بره کیلویی 40 هزار , 

 

 

حول حالنا ای ضد حال 
 

 

 
 
 
یا زهر مار باد عید و بهار !

 

 

............................................................

 

غضنفر میره ساندویچی یه ساندویچ رو که خورد سیر نمیشه یکی دیگه سفارش میده و میگه:
آقا بیزحمت این یکی رو توی مقوا بـپـیـچـین قبلی توی کاغذ بود سیر نشدم

 

............................................................

 

عجب رسمیه ، رسم زمونه
خونه‌ مون عیدا ، پر از مهمونه
می‌ رن مهمونا ، از اونا فقط

 

آشغال میوه ، به جا می‌مونه !
کجاست اون کیوی ؟ چی شد نارنگی ؟

............................................................

 برو ای خوب من ، هم بغض دریا شو ، خداحافظ !
برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ !
تو را با من نمی خواهم که « ما » معنا کنم دیگر …
برو با یک « من » دیگر بمان « ما » شو ، خداحافظ !

 

............................................................

 

داد زن شوهر خود را پیغام  / که چرا عرضه نداری الدنگ؟
جاری‌ام رفته نشسته در قصر  / بنده محبوس در این خانه تنگ
تو برایم نخریدی خودرو         / پایم از پیاده رفتن شد لنگ
مردم از خانه‌نشینی ای مرد   / تو بیا تا برویم سوی فرنگ

 

 

 

 

 ............................................................

 

 




ارسال توسط Mohammad

 

 

خواب مهیچ

داشتم خواب میددم دارم با یکی دعوا میکنم حالا نزن کی بزن !!

یهو موبایلم الارم داد :

ترررررررررررررنگــــــــــتررررررررنگــــــ

قطعش کردم باز خوابیدم.

یارو تو خوابم گفت کی بود؟

گفتم هیچکی بابا الارم بود ! کجا بودیم ؟

لامصب چی هیجانی داشت .

 

تلویزیون

غضنفر تلويزيونشون روشن نميشده، ميزنه كانال دو، هُل ميده!

تخفیف

امروز رفتم پیش دکتر متخصص
.

میبینم ویزیتش بیست هزار تومن شده !!!

به دکتر میگم:

اگه تخفیف میدی بگم کجام درد میکنه

وگرنه خودت بگرد پیداش کن !!!
 

عشق غضنفر

غضنفر به دوست دخترخارجیش میگه:
I love you
دخترمیگه:
I love you too
غضنفر میگه:
I love you Three
دختره میگه ?what
غضنفر میگه:
مـگـاوات
کیـلـووات
تف به قبر بابات
بامن یکی بدو نکن

 

 




تاریخ: یک شنبه 29 بهمن 1386برچسب:,
ارسال توسط Mohammad
آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 36
بازدید دیروز : 9
بازدید هفته : 59
بازدید ماه : 143
بازدید کل : 16282
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1