جوک + لطیفه + خنده + سرگمی +
مطالب طنز + حکایت +جدیدترین جوکها + دلونشته ها + ترول های خنده دار
ارسال توسط Mohammad

شتر دیدی ندیدی

مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد . سراغ شتر را از او گرفت .
پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله .
حالا بگو شتر کجاست ؟ ‌پسر گفت من شتری ندیدم .
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .
قاضی از پسر پرسید . اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه‌های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است.
و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد .
پس از این به بعد شتر دیدی ، ندیدی !!
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود .
آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص

 

باید بهترین دونده باشی

هر روز صبح در دشتی از دشت های آفریقا غزالی چشم از خواب می گشاید.
غزال می داند در روزی که پیش رو دارد اگر می خواهد زنده بماند باید از سریع ترین شیر جنگل سریع تر بدود.
و هر روز صبح در همان دشت، شیری چشم از خواب می گشاید او هم می داند
برای این که زنده بماند باید از کندترین غزال دشت، سریع تر بدود.
مهم نیست شما غزال باشید یا شیر
وقتی خورشید طلوع کرد باید بهترین دونده باشید.

 

بچه های ناسپاس

مرد رفته گر آرزو داشت برای یکبار هم که شده موقع شام با تمامی خانواده اش دور سفره کوچکشان باشد و با هم غذا بخورند .
او بیشتر وقت ها دیر به خانه میرسید و فرزندانش شامشان را خورده و همگی خوابیده بودند .
 
هر شب از راه نرسیده به حمام کوچکی که در گوشه حیاط خانه بود میرفت و خستگی و عرق کار طاقت فرسای روزانه را از تن می شست.

تنها هم سفره او همسرش بود که در جواب چون و چرای مرد رفته گر ، خستگی و مدرسه فردای بچه ها و اینجور چیزها را بهانه می کرد
 
و همین بود که آرزوی او هنوز دست نیافتنی می نمود .

یک شب شانس آورد و یکی از ماشین های شهرداری او را تا نزدیک خانه شان رساند
او با یک جعبه شیرینی و چند تا پاکت میوه قبل از چیدن سفره شام به خانه رسید .
وقتی پدر سر سفره نشست فرزندان هر یک به بهانه ای با پدر شام نخوردند .

دلش بدجوری شکست وقتی نیمه شب با صدای غذا خوردن یواشکی بچه ها از خواب بیدار شد و گفتگوی آنها را از آشپزخانه شنید :
"
چقدر امشب گشنگی کشیدیم ! بدشانسی بابا زود اومد خونه.
 
با اون دستاش که از صبح تا شب توی آشغالهای مردمه . آدم حالش بهم میخوره باهاش غذا بخوره "

قول پدر

در سال 1989 زمین لرزه هشت و دو ریشتر بیشتر مناطق آمریکا را با خاک یکسان کرد و در کمتر از چند دقیقه
بیش از سی هزار کشته بر جای گذاشت.
در این میان پدری دیوانه وار به سوی مدرسه پسرش دوید اما با دیدن ساختمان ویران شده مدرسه شوکه شد.
با دیدن این منظره دلخراش یاد قولی که به پسرش داده بود افتاد: پسرم هر اتفاقی برایت بیفتد من همیشه پیش تو خواهم بود
و اشک از چشمانش سرازیر شد.


با وجود توده آوار و انبوه ویرانی ها کمک به افراد زیر آوار نا ممکن به نظر میرسید
اما او هر لحظه تعهد خود به پسرش را به خاطر می آورد.

او دقیقا روی مسیری که هر صبح به همراه پسرش به سوی کلاس او می پیمودند تمرکز کرد
و با به خاطر آوردن محل کلاس به آنجا شتافته و با عجله شروع به کندن کرد.
دیگر والدین در حال ناله و زاری بودندو او را ملامت می کردند که کار بی فایده ای انجام میدهد.
ماموران آتش نشانی و پلیس نیز سعی کردند او را منصرف کنند اما پاسخ او تنها یک جمله بود:
آیا قصد کمک به مرا دارید یا باید تنها تلاش کنم؟؟؟

هشت ساعت به کندن ادامه داد. دوازده ساعت ... بیست و چهار ساعت ... سی و شش ساعت
و بالاخره در سی و هشتمین ساعت سنگ بزرگی را عقب کشیده و صدای پسرش را شنید فریاد زد پسرم!
جواب شنید : پدر من اینجا هستم.
پدر من به بچه ها گفتم نگران نباشید پدرم حتما ما را نجات خواهد داد.
پدر! شما به قولتان عمل کردید.
پدر پرسید وضع آنجا چطور است؟؟
ما 14 نفر هستیم ما زخمی گرسنه و تشنه ایم.
وقتی ساختمان فرو ریخت یک قطعه مثلثی شکل ایجاد شد که باعث نجات ما شد.
پسرم بیا بیرون.
نه پدر اجازه بدهید اول بقیه بیرون بیایند من مطمئن هستم شما مرا بیرون می آورید
و هر اتفاقی بیفتد به خاطر من آنجا خواهید ماند.

سخن روز : اشخاص را می توان به سه دسته تقسیم کرد؛
آنهایی که به اتفاق حوادث کمک می کنند،
آنها که به اتفاق افتادن حوادث می نگرند
و آنهایی که از اتفاق افتاده حیران می شوند.توماس ادیسون.


ارسال توسط Mohammad

ختنه

پسره رو ختنه مي کنن مي گن بايد دامن بپوشي. مي گه نامردا مگه چقدشو بريدين؟

 

معلم و سوال سه گنجشک

 

خانم معلمه سر کلاس از يه بچه تخسه مي پرسه:‌ اگه سه تا گنجشک سر يه شاخه درخت نشسته باشن،‌ بعد ما يکيشون رو با تير بزنيم، چند تا گنجشک رو درخت ميمونه؟ بچهه ميگه:‌ هيچي! معلمه ميگه: نخير دو تا ميمونه. بچهه ميگه: خوب اون دو تا هم از صداي تير فرار ميکنن ديگه.‌ معلمه يکم فکر ميکنه، ميگه: جوابت درست نبود ولي از طرز فکرت خوشم اومد! بعد شاگرده ميگه:‌ خانم حالا ما يه سوال بپرسيم؟! معلمه ميگه :‌ بپرس. پسره‌ ميگه: اگه سه تا خانم تو خيابون بستني بخورن، اولي گاز بزنه، ‌دومي ليس بزنه و سومي ميک بزنه، کدومشون ازدواج کرده؟! معلمه يکم فکر ميکنه، ميگه:‌ خوب معلومه،‌ سومي! بچهه ميگه:‌ نه...جوابتون درست نبود. اوني که حلقه دستشه ازدواج کرده، ولي از طرز فکرت خوشم اومد

ضایع        

به يه نفر گفتن چه وقتي خيلي ضايع شدي گفت : يه روز دختر خالم بهم زنگ زد گفت: بيا خونه خاليه!! منم خوشحال شدم رفتم. در رو که باز کردم ديدم کسي نيست! دختر خالم گفت: من ميرم تو اتاق تو هم 5 دقيقه ديگه بيا تو!! منم 5 دقيقه بعد رفتم تو ديدم همه ميگن تولد تولد تولدت مبارک. بعد به طرف ميگن خب چه ربطي داشت! ميگه: اخه لخت رفته بودم

توصیه

توصيه دخترانه : اگه يه موقع مورد حمله يک پسر قرار گرفتي شلوار اونو بکش پايين دامن خودتو بده بالا ! فکر بد نکن! آخه اينجوري تو ميتوني بدوي ولي اون نميتونه

پسر خوب

پسر خوب چگونه پسري است ؟ پسري که اولا دوست دختر نداشته باشه - دوما دوست دختر نداشته باشه - سوما دوست دختر نداشته باشه - چهارما دوست دختر نداشته باشه..... چون دوست دختر بناي اوليه منحرف شدن اين گل پاک و معصوم است

5+5

معلم از شاگردش مي پرسه: 5 + 5 چند ميشه؟شاگردش يه کم فکر ميکنه ميگه 11 معلم ميگه: احمق دستتو از جيب شلوارت در بيار ، دوباره با انگشت بشمار

شب بخیر

ميدوني به يه دختر خوشگل که لباس خواب پوشيده چي ميگن؟.............. ميگن : شب بخير

نشون

پسره ، دختر محلشون را نشون ميکنه ، رفيقاش ميان با سنگ ميزنن

 

يه مرده ، زنشو تو يه فيلم بد مي بينه آخر فيلم ميگه خدا شکر که فيلم بود

 

ماه به خورشيد ميگه:اين آدما عجب بيجنبه‌ان. هر شب ميفتن رو هم ما چيزي نميگيم. ما سالي يه بار رو هم ميفتيم همه با دوربين نگاهمون ميکنن?!!

لامپ

از يه لامپ ميپرسن : احوالت چطوره ؟
ميگه : چه احوالي !!؟ کار به جاهاي خوبش که ميرسه منو خاموش ميکنن !

مرد و پسر

ق.ز.و.ي.نيه داشته واسه رفيقش تعريف مي‌کرده که: بالام جان ديشب رفته بوديم عروسي، جات ? ?خالي مختلط مختلط ، مرد و پسر قاطي?!

صدای عشق

?صداي عشق… صداي قلب نيست، صداي گيتار نيست، صداي پيانو هم نيست، صداي عشق … صداي فنرهاي تخته?

جنازه

?جاسم داشت جنازه باباشو ميشست هي ميگفت واي بابام واي بابام همين که به پايين تنه رسيد گفت واي ننه ام واي ننه ام واي ننه ام

زیپتو نکش

يکي از دوستان که مدتي پيش به عنوان مدرس در يکي از دانشگاه ها مشغول به کار شده بود از خاطرات دوران تدريسش نقل ميکرد:

سر يکي از کلاس هايم  توي دانشگاه ،  دختري بود که دو ، سه جلسه اول ،ده دقيقه مانده بود کلاس تموم بشه ، زيپ کوله اش رو ميکشيد و ميگفت :

استاد ! خسته نباشيد !!!

البته من هم به شيوه همه استاد هاي ديگه به درس دادن ادامه ميدادم و توجهي نمي کردم!

يه روز اواخر کلاس زير چشمي ميپاييدمش ! به محض اين که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :

خانوم !!! زيپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!

همه کلاس منفجر شدن از خنده ،

نتيجه اين کار اين بود که ديگه هيچ وقت سر کلاس بلبل زبوني نکرد!!!!

هيچ وقت هم ديگه با اون کوله نديدمش توي دانشگاه !!!

خواهر حافظ
مژده اي دل مسيحا نفسي ميايد
شوهر خوب مگر گير کسي ميايد

ر نج

بسي رنج بردم در اين سال سي
نشد خر براي عروسي، کسي!!

شاهزاده رویا ها

دختر: مامان! شاهزاده روياها با اسب سفيد يعني چي؟ مامان: يعني يه خري مثل بابات

 

داستان عاشقانه:

روزي مردي از يک دختر پرسيد :«آيا با من ازدواج مي‌کني؟»

دختر جواب داد «نه»

و از آن پس مرد شاد زيست، به ماهيگيري و شکار رفت، کلي گلف بازي کرد، هر چه مي خواست نوشيد و هر جا که خواست رفت

عشق بده

خدايا به من عشق بده تا شوهرم را دوست بدارم؛ صبر بده تا بتوانم تحملش کنم؛ اما قدرت نده که مي زنم لهش مي کنم!

مردم

همه ي مردها بد نيستند.بدتر و بدترين هم دارند.

شوهر خوب

مرد ها در اکثر کارها ميتوانند موفق باشند. آنها ميتوانند يک پزشک خوب باشند، ميتوانند کشاورز، معلم و يا مهندس بسيار خوبي باشند، ولي هيچ وقت نميتوانند شوهر خوبي باشند.

بوسیدن زن

زن  به شوهرش ميگه: شوهر همسايه هر روز صبح که ميخواد بره سر کار زنش رو مي بوسه! تو چرا اين کار رو نمي کني؟

شوهر ميگه: آخه من که زنه رو خوب نمي شناسم !!

مردان متاهل

 بيشتر از مردان مجرد عمر مي کنند در عوض مردان متاهل بيشتر آرزوي مرگ مي کنند

جايزه نوبل

برنده جايزه نوبل ادبيات در زمان تقديم جايزه خود به همسرش گفت :

اين جايزه را به همسر عزيزم تقديم مي کنم که با نبودش باعث شد من بتونم اين کتاب را تمام کنم ” !

افسانه

زن خوب مثل دايناسور مي مونه که نسلش منقرض شده

ولي مرد خوب مثل سيمرغ مي مونه که از اول يه افسانه بوده!

چه بگویم به زنم

همه شب فکرم اين است و همه شب سخنم !

گر روم دير به منزل ، چه بگويم به زنم !!!

مسکن

 

وزير مسکن گفته: بحمدالله مشکل مسکن جوانان حل شده
امروز بيش از صد جوان به دختر من گفتن: خونه خالي داريم !

خوش غیرت

از خوش غيرت مي پرسن قبول داري شهيدان زنده اند, گفت : بله من پسرم ?? ساله شهيد شده ولي عروسم هر سال حامله مي شه

دختر خوش غیرت

دخترِ خوش غيرت ميره پيش مامانش ميگه: مامان‌جون چه گردنبند خوشگلي داري، اينو بابام برات خريده؟! زنه ميگه: من اگه به اميد بابات بودم، الان تو رو هم نداشتم

سلام قشنگ

مامانه به بچش ميگه که عزيزم وقتي خاله اومد قشنگ ميري جلو سلام ميکني ميبوسيش بچهه ميزنه زيره گريه ميگه نه مامان من خاله رو بوس نميکنم! مامانه ميگه ا چرا عزيزم؟ بچهه ميگه آخه ديروز که بابا ميخواست بوسش کنه زد تو صورتش

بعد ازدواج

دختره به دوست پسر ش ميگه: تو بعد از ازدواج هم منو اينقدر دوست خواهي داشت ؟؟؟
پسره ميگه : اگه شوهرت گير نده آره

 

به خوش غيرت ميگن به زندگي پس از مرگ اعتقاد داري
ميگه صد در صد،من خودم دو سال بعد از مرگ پدرم بدنيا اومدم

جبهه


غضنفر ميره جبهه بهش ميگن اونجا چيکار ميکردي؟ ميگه زرشک پاک ميکردم!!!

بهش ميگن خوب پس اونجا اشپز بودي؟

ميگه : نه ، روي تابلوهايي که نوشته بود کربلا منتظر ماست بيا تا برويم

زيرشون نوشته بودند زرشک ما اون زرشکارو رو پاک مي کرديم!!!!

 

 

از غضنفر مي پرسن چرا مشکي پوشيدي ؟

ميگه آخه بابام مرده ,

دوباره ميپرسن پس چرا اينقدر لباسهايت پاره پوره شده ؟

ميگه آخه خدابيامرز نميزاشت خاکش کنيم.

 

اطلاعیه شماره ۱ نوروزی

هر کس عیدی من را قبل از تحویل سال بدهد

از ۲۰ درصد جایزه خوش حسابی برخوردار میشود !

هر ۵ هزار تومان ۱ امتیاز !


نظر به اینکه عید دیدنی به صورت رفت و برگشت انجام میشه

جهت رفاه حال مردم ، سال ۹۲  عید دیدنی به صورت حذفی برگذار میشود !

...........

مزیت مجرد بودن اینکه شب عید به خاطر بی پولی ، شرمنده زن و بچه ات نمی شی !

......

یک حدیث هست که میفرماید

بعضی از مهمون‌ها حبیب خدا نیستن عذاب الهین

گفتم در جریان باشی

......

تذکر جدی به عیدی بگیران

عیدی خود را در جیب خود نگه دارید !

ما هنوز سر اون عیدی هایی که ازمون میگرفتن

و میرفتن واسم حساب بانکی باز میکردن، اما هیچ وقت ندیدمشون

با خانوادمون درگیرم !

.............

اینایی که عید میرن مسافرتای طولانی

هم به خودشون حال میدن هم یه لشکر آدمو از دید و بازدید معاف میکنن

خدا عوضشون بده ،اصن آدم نمیدونه چجوری ازشون تشکر کنه !

.......

هرروزتان نوروز، نوروزتان پیروز، پسوردتان مرموز، اینباکستان پرسوز

ماشینتان لکسوز، لکسوزتان کم سوز، ناهارتان قارپوز، سیگارتان بر پوز

بدخواهتان پفیوز،غمهایتان ریفیوز، اوقاتتان محضوض

...........

بیانیه صنف عیدی بگیران در سال ۹۲

با توجه به افزایش نرخ دلار و افزایش تورم و گرانی مخارج

تعرفه عیدی در سال ۹۲ به شرح زیر است :

اقوام درجه ۱ : ۲۰ تا ۲۵ هزار تومان

اقوام درجه ۲ : ۲ تا ۵ هزار تومان

اقوام درجه ۳ : هرچه کَرَمِشون بود !

تذکر : عیدی امسال هم در دید و هم در بازدید دریافت میشود !

پرداخت فقط نقد !

.......

مبارکتر شب و خرمترین روز /  به استقبالم آمد بخت پیروز

دهلزن گو دو نوبت زن بشارت / که دوشم قدر بود امروز نوروز

نوروز ۱۳۹۲ مبارک

..........

پیامک عید ۱۳۹۲

بر سفره‌ی هفت سین نشستن نیکوست

هم سنبل و سیب و دود ِ کُندر خوشبوست

افسوس که هر سفره کنارش خالی ست

از پاره دلی گمشده یا همدم و دوست

عید شما مبارک

..........

بر چهره ی گل نسیم نوروز خوش است

بر طرف چمن روی دل افروز خوش است

از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست

خوش باش و مگو ز دی که امروزخوش است

..........

یکبار دگر نسیم  نوروز وزید / دل‌ها به هوای روز نو باز تپید

نوروز و بهار و بزم یاران خوش باد / در خاک وطن ، نه در دیار تبعید

......

دلتنگ ز غربتیم و شادان باشیم

از آنکه درست عهد و پیمان باشیم

بادا که چو نوروز رسد دیگر بار

با سفره‌ی هفت سین در ایران باشیم

...........

مژده ای دل که دگرباره بهار آمده است

خوش خرامیده و با حسن و وقار آمده است

به تو ای باد صبا می دهمت پیغامی

این پیامی است که از دوست به یار آمده است

شاد باشید در این عید و در این سال جدید

آرزویی است که از دوست به یار آمده است

............

ستاره بختتان بالا

سپیده صبحتان تابناک

سایه عمرتان بلند

ساز زندگیتان کوک

سرزمین دلتان سبز

سال جدید مبارک

.......

نوروز! خوش آمدی صفا آوردی / غمزخم فراق را دوا آوردی

همراه تو باز اشک ما نیز دمید / بویی مگر از میهن ما آوردی

.........

متن تبریک عید ۱۳۹۲

دو قدم مانده به خندیدن برگ

یک نفس مانده به ذوق گل سرخ

چشم در چشم بهاری دیگر

تحفه ای یافت نکردم که کنم هدیه تان

یک سبد عاطفه دارم

همه ارزانی تان

عید نوروز بر شما مبارک

........

شعر تبریک عید ۱۳۹۲

هر چند زمان بزم و نوش آمده است

بلبل به خروش و گل به جوش آمده است

با چند بهار ، لاله‌ی خفته به خاک

نوروز کبود و لاله پوش آمده است

عید باستانی نوروز بر شما مبارک

......

طوفان گل و جوش بهار است ببینید / اکنون که جهان برسرکار است ببینید

این آینه هایی که نظر خیره نمایند / در دست کدام آینه دار است ببینید

 




ارسال توسط Mohammad


 

حکایت

 

مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند، فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت. سلامتی.

حکایت

 

یهودی از نصرانی پرسید: موسی برتر است یا عیسی؟ گفت: عیسی مردگان را زنده می کرد، ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد؛ عیسی در گهواره سخن می گفت، اما موسی در چهل سالگی می‌گفت: خدایا! گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند.

حکایت

 

مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد، خاموش نمی‌شد. گفت: خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم! مادر گفت: این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند!

حکایت

 

ابوالعینا بر سفره‌ای بنشست. فالوده‌ای برایش نهادند. مگر کمی شیرین بود. گفت: این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته‌اند.

حکایت

 

عربی را از حال زنش پرسیدند. گفت زنده است؛ و تا زنده‌است همچنان مار گزنده است.

حکایت

 

معاویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد. مردی دعوای کرد که او را بر سر خشم آورد. نزدش شد و گفت خواهم مادرت را به زنی به من دهی از آن که او رای بزرگ است! معاویه گفت: پدرم را نیز سبب محبت به او همین بود.

حکایت

 

پیر زالی با شوی می گفت: شرم نداری که با دیگران زنا می کنی و حال آن که ترا در خانه، چون من زنی حلال و طیب باشد؟ شوی گفت: حلال آری، اما طیب نه!

حکایت

 

کنیزی را گفتند: آیا تو باکره‌ای؟ گفت خدا از تقصیرم درگذرد! بودم!

حکایت

 

زن مزبد حامله بود. روزی به روی شوی نگریست و گفت: وای بر من اگر فرزندم به تو ماند. مزبد گفت: وای بر تو اگر به من نماند!

حکایت

 

پسرکی از حُمص (شهری است در سوریه) به بغداد شد و صنعت را پرسود یافت. مادرش او را برای مرمت آسیا به حمص خواند. پسر بدو نوشت که: گردش سرین در عراق، به از چرخش دستاس به حمص باشد.

حکایت

 

در رمضان نو خطی را گفتند: این ماه کساد باشد. گفت خدا یهود و نصاری را پاینده دارد!

حکایت

 

مردی نو خطی را دو درهم داد، و چون خواست درند گفت: از غرقی در گذر و به میان پای اکتفا کن. گفت: اگر مرا به اکتفا بودی دو درهم از چه رو دادمی؟ که پنجاه سال است تا در میان پای خود دارم!

حکایت

 

زنی نزد قاضی رفت و گفت: این شوی من حق مرا ضایع می‌سازد و حال آنکه من زنی جوانم. مرد گفت: من آنچه توانم کوتاهی نکنم. زن گفت: من به کم از پنج مرتبه راضی نباشم! مرد گفت: لاف نزنم که مرا بیش از سه مرتبه یارا نباشد! قاضی گفت: مرا حالی عجب افتاده است، هیچ دعوی بر من عرض نکنند مگر آنکه از کیسه من چیزی برود! باشد آن دو مرتبه دیگر را من بر گردن گیرم!!

حکایت

 

کسی مردی را دید که بر خری کُندرو نشسته. گفتش: کجا می‌روی؟ گفت: به نماز جمعه. گفت: ای نادان اینک سه شنبه باشد. گفت: اگر این خر شنبه‌ام به مسجد رساند نیکبخت باشم!

حکایت

 

مردی را در راه به زنی زیبا می نگریست. زن گفتش: چندین مرا منگر که تو بر خیزد و دیگری از من کام گیرد.

حکایت

 

روباه را پرسیدند که در گریختن از سگ، چند حیله دانی؟ گفت: از صد فزون باشد؛ اما نیکوتر از همه اینست که من و او را با یکدیگر اتفاق دیدار نیفتد!

حکایت

 

شیخ بأرالدین صاحب مردی را با دو زیبا روی بدید و گفت: اسمت چیست؟ آن مرد گفت: عبدالواحد. یعنی بنده یکتا. گفت: تو این دو را یله کن که من عبدالاثنین و هر دو را بنده‌ام.

حکایت

 

روباهی عربی را بگزید. افسونگر را بیاوردند. پرسید: کدام جانورت گزیده؟ گفت سگی، و شرم کرد بگوید روباهی. چون به افسون خواندن آغاز کرد گفتش چیزی هم از افسون روباه گزیدگی بدان درآمیز!

حکایت

 

مردی در خم نگریست و صورت خویش در آن بدید. مادر را بخواند و گفت: در خمره دزدی نهان است! مادر فراز آمد و در خم نگریست و گفت: آری، فاحشه‌ای نیز همراه دارد!

حکایت

 

اسبی در مسابقه پیشی گرفت. مردی از شادی بانگ برداشت و به خودستایی پرداخت. کسی که در کنارش بود گفت: مگر این اسب از آن توست؟ گفت: نه! لیکن لگامش از من است.

حکایت

 

مردی به زنی گفت: خواهم ترا بچشم تا دریابم تو شیرین‌تری یا زن من! گفت این حدیث از شویم پرس که وی من و او را چشیده باشد!

حکایت

 

غلامباره‌ای را گفتند چون است که راز دزد و زناکار نهان ماند، و تو رسوا گردی؟ گفت: کسی را که راز با بچه افتد، چون رسوا نگردد؟؟

حکایت

 

مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای درخواست که بادی از وی جدا شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد، و می‌گفت بار خدایا بهشت نصیبم فرمای! یکی از حاضران گفت: ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماس بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازه آسمانها و زمین است از تو مستجاب گردد؟

حکایت

 

زنی شب زفاف تیزی بداد و شرمگین شد و بگریست. شوی گفت: گریه مکن که تیز عروس نشانه افزون نعمتی باشد. گفت: اگر چنین است تا تیزی دیگر رها کنم! شوی گفت: نی خاتون که انبار را بیش از این درنگنجد.

 

حکایت

 

ظریفی جوانی را دید که در مجلس باده‌گساری نقل بسیار با شراب می‌خورد گفت چنان که می‌بینم تو نقل می‌نوشی و شراب تنقل می‌کنی

 

حکایت

 

عربی با پنج انگشت میخورد او را گفتند چرا چنین می‌خوری؟ گفت اگر به سه انگشت لقمه برگیرم دیگر انگشتانم را خشم آید

 

حکایت

 

مردی از کسی چیزی بخواست او را دشنام داد گفت مرا که چیزی ندهی چرا به د شنام رانی گفت خوش ندارم که تهی دست روانت کنم

 

حکایت

 

ابوحارث را پرسیدند مرد هشتاد ساله را فرزند آید گفت آری اگرش بیست ساله جوانی همسایه بود

 

حکایت

 

مردی در خانه پیرزنی با او گرد آمده بود پیرزن در آن میان پرسیدش تازه چه خبر گفت خلیفه را فرمان است که یک سال تمام پیرزنان را بگاند زن گفت به جان و دل فرمانبردارم او را دختری بود به گریه اندر شد و گفت ما را چه گناه باشد که خلیفه اندیشه ما نکند پیرزن گفت اگر اشک و خون بباری ما را یارای مخالفت با فرمان خلیفه نباشد

 

حکایت

 

مردی را که دعوی پیغمبری می‌کرد نزد معتصم آوردند متعصم گفت شهادت می‌دهم تو پیغمبر احمق استی گفت آری از آنکه بر قوم شما مبعوث شده‌ام و هر پیامبری از نوع قوم خود باشد

 

حکایت

 

مردی حجاج را گفت دوش تو را به خواب چنان دیدم که اندر بهشتی گفت اگر خوابت راست باشد در آن جهان بیداد بیش از این جهان باشد

 

لطیفه

 

ده ساله دختر بادام پوست کنده‌ایست به دیده بینندگان و پانزده ساله لعبتی است از بهر لعبت بازان و بیست ساله نرم پیکری است لطیف و فربه و لغزان و سی ساله مادر دختران و پسران و چهل ساله زالی است گران و پنجاه ساله را بباید کشتن با کارد بران و بر شصت ساله باد لعنت مردمان و فرشتگان

 

حکایت

 

مزبد زن را گفت رخصت فرمای که در کونت نهم گفت خوش ندارم که با این نزدیکی و الفت که این دو را است آن را وسنی این سازم

 

حکایت

 

زنی گفت فلان کس در کون من چنان می که گوئی گنجی از گنج‌های باستانی را می‌کاود

 

حکایت

 

آخندی را گفتند خرقه خویش را بفروش گفت اگر صیاد دام خود را فروشد به چه چیز شکار کند

 

حکایت

 

ارسال توسط Mohammad

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1